برگی از خاطرات
سلام فرشته کوچولوی من الان به خواب ناز رفتی منم از فرصت استفاده کردم اومدم پای نت اخه وقتی بیداری تا می بینی کامپیوتر روشنه می خوای بازی دورا انجام بدیم ول کنم نیستی با بازیهای تبلت که از صبح تا شب مشغولی این کامپیوترم می خوای برداری واسه خودت شیطون البته منم زیاد وقتشو ندارم بیام همه وقتام با کار و با تو بودن پر. همش دوست داری پیشت وایسم باهات بازی کنم الهی برات بمیرم که تنهایی هم بازی نداری یادش بخیر قدیما بچه بودیم چقد هم بازی داشیم تنهایی اصلا احساس نمی کردیم خونه ها اکثرا ویلایی بود رفت و آمدها زیاد بود با اسباب بازیهای جزءی کلی شاد بودیم الان اتاق بچه ها پر از اسباب بازی تاب سرسره تبلت و..... ولی باز راضی نیستن تو 4دیواری خونهای آپارتمانی مگه میشه بازی کرد بگذریم ملوسکم بر عکس مامان که بچه بود عاشق عروسکاش بود تو علاقه به اونا نداری زیاد با اسباب بازیهات بازی نمی کنی بیشتر بازی کامپیوتری دوس داری و عاشق قصه وکتاب قصه هات هستی امروزم مهد کودک نرفتی الکی بهونه آوردی دلم درد می کنه آخه هر وقت می خوای جایی نریم میگی حالم بد نریم ای کلک از الان می خوای از مدرسه جیم بزنی وهمش دوست داری بغل بابایی باشی نمی دونم کی می خوای از کفشات استفاده کنی بیچاره بابا کمر درد گرفت عزیز دردونه بابایی دیگه