آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

آیلین دنیای مامان و بابا

بدون عنوان

عسلم این روزا خیلی شیطونی میکنی کارت شده ریخت و پاش هر روز یه قابلمه برمیداری هر چی دلت خواست توش میریزی میگی دارم غذا میپزم جالب اینجاست که اصرار میکنی که ما غذا رو بخوریم هرچی ادویه دارم تموم کردی خانوم کوچولو دوست ندارم اینو بنویسم ولی امروز یه خرابکاری کردی که تعجب کردم تو تخت جیش کردی همیشه خودت میرفتی دستشویی یا به مامانی میگفتی ولی امروز چی شد که نگفتی 5شنبه هم با خاله جون اینا رفته بودیم اردبیل خونه بابابزرگ حیف که فقط یه روز موندیم خیلی هوای خوب و خنکی داشت این بار خوبه که تو ماشین زیاد اذیتم نکردی آخه عادت داری همش شیشه ماشینو بدی پایین کلی از این کارت من و بابایی حرص میخوریم البته خاله جونم خیلی تو آرام نگه داشتنت کمک...
31 ارديبهشت 1393

آخه چه دختر آرومیه

شیرین زبونیهای آیلین : پوپو = کوکو هبا کن = نگاه کن مهمس = مهندس پاهو = کاهو پیف = کیف بل = گل باو = گاو وقتی هم که میخواد حرفاشو تایید کنیم میگه ( حرف بژن )     ...
29 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

نفس مامان اینروزها مامانی یکم کم حوصله شده اگه بهت بی توجهی کردم ببخش  آدم بزرگا گاهی دلشون می گیره ولی خندهات همیشه بهم روحیه داده خوش بحالت عزیزم فارغ از غمهایه دنیا هستی امیدوارم همیشه شادو سلامت باشی غم تو چهرت نبینم عسلم دوست ندارم  ناراحتیه من یا بابارو ببینی آخه هر وقت قیافه ما ناراحته تو هم غصه می خوری الهی قربونه دختر مهربون دلسوزم برم ...
29 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

اي تمام زندگي و هستي ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مرواريد زيباي عشقت هميشه در صدف سرخ قلبم جاي دارد. بهترينم، به پاي همه خوبيهايت برايت خوب بودن، خوب ماندن و خوب ديدن را آرزو مي كنم. روز مرد را به تو عزيزترينم تبريك مي گويم اینم از طرف آیلین دخمل بابا   ...
22 ارديبهشت 1393

عشششششق منی

فرشته کوچولوی من در تاریخ 1390/6/17 زندگیمون رو قشنگتر کرد دخترم دلیل زندگیم این وبلاگو واسه تو درست کردم تا لحظات شیرین با تو بودن را ثبت کنم.دخمل قشنگم تو ثمره عشق منو بابای هستی که به لطف خدا وارد زندگی ما شدی وزندگیمونو شیرینتر کردی . میخوام از لحظه اول با تو بودم بگم موقع رفتن به بیمارستان خیلی استرس داشتم چشم بابای ومادرجونم پر اشک بود موقع رفتن به اتاق عمل ولی همه چی به خوبی تمام شد خوشگل مامانی چشم مارو روشن کرد همه تو بیمارستان محو تو بودن اخه خیلی ناز بودی صورتی رنگ دوست داشتم همش بغلت کنم ولی تو چشای نازت و باز نمی کردی تا دو روز چشاتو باز نکردی مارو تو خماری گذشتی وقتی چشاتو باز کردی بابای خیلی ذوق کرد که چشات ر...
20 ارديبهشت 1393